ساکورا

ساکورا یعنی شکوفه های گیلاس

ساکورا

ساکورا یعنی شکوفه های گیلاس

ساکورا

نجات دهنده در گور خفته است...

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی هر روز داره یه بُعد جدیدش رو نشونم میده... با آدمهای جدیدترش... و هرروز می فهمم زندگی به معنای مطلق کلمه سخته... کاش اون آدمی که صحبت باهاش باعث شد بفهمم آدم مهربون و فروتن هنوزم یافت میشه، الان زنده بود و از وجودش فیض می بردم...:(

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷

کم هستند آدمهایی که تو رو برای خودت بخوان و دوست داشته باشند و هم  اینکه دلشون برات تنگ بشه، اگه هستن و داریشون قدر بدون، وگرنه با تنهاییات بمون و موفق شو:( تلخه اما حقیقته!

به قول یکی از دوستانم "ما آدما همیشه عادت داریم جلوتر از زمان حرکت کنیم!"

واقعا درست میگه... وورکشاپ امروزی که رفتم فقط باعث شد ذهنم آشفته شه و خشم بیاد سراغم و هی خودم رو مقایسه کنم با افرادی که اونجا بودن و بگم وای من چقد بدبختم این مهارت رو بلد نیستم ... وای چه فاجعه بزرگی!... اینا چه انتظارایی دارن و من دارم چه درس های محض تئوری میخونم و میریزم تو مغز خودم...(شایدم ایراد از خودمه!)

منظورم اینه وقتی وسط درس خوندن مثلا پا میشی میری همچین جاهایی انتظار نداشته باش خوشحالِ خوشحال برگردی ، ممکنه ناخودآگاهت کلی مقایسه کنه خودشو با افراد دیگه...

دارم به این نتیجه هم میرسم کل زندگی تبدیل شده به یه "جنگ رقابت"... موقعی که درس میخونی بجنگ بهترین باشی  نکنه عقب بمونی از میدون رقابت... موقع کنکور... موقع کار و شغلی که پیدا می کنی... حتی بعضی ها از اینم مستاصل ترن و در زندگیشون دچار "چشم و هم چشمی" های خاله زنکی میشن... بابا یکم آرومتر... 



در آشفته وضعیتی به سر می برم که کلی کار سرم ریخته و نمیدونم از کجا شروع کنم ... :/ امروز تو کتابخونه دانشگاه هرچی سعی کردم تمرکز کنم نشد... :/ 

پ.ن: بگو تو این هیر و ویری فیلت یاد هندوستان کرده داری میری وورکشاپ؟! :/ 


+++

این اهنگ حرف دلمو بهم میزنه... انگار نت هاشو با تک تک سلول هام حس میکنم...3>


Malena


 و این شعر هوشنگ ابتهاج هم امشب حالم رو خوب کرد:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است / ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری /  دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینهء سر منزل عشقی/  بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود / دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند /  بس تیر که در چلهء این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه / این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین /  بازیچهء ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافلهء لاله و گل داشت /  این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری /  بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی / دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد وداد آن همه گفتند و نکردند /  یارب چه قدر فاصلهء دست و زبان است

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری /  این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود / گنجی ست که اندر قدم راهروان است


آدم ها , آدمِ حس های متفاوتند... اما تو این حسها یکی هست از همه بیشتر و قوی تره... حسی که شاید از پا درت بیاره... باعث شه اشک بریزی و بخوای تنها باشی... هیچکس پیشت نباشه و با هیچکس از حس اون لحظه ات نگی... چون نگفته اش قشنگ تره... من آدم حس دلتنگی ام... خیلی موقع ها برای "ز.خ" که داره چین درس میخونه دلم تنگ شده...که قبل رفتنش تو فرودگاه چقدر اشک ریختم و هی میخواست بخندونتم...که گفت خیلی راضیه از دانشگاه و رشته اش و میخواد برای همیشه از بهشتی بره و اونجا فعلا بمونه... خیلی موقع ها برای "ک.م" که رفته کانادا و هرموقع حس کنم یه کوچولو حتی دلم براش تنگ شده بهش پی ام میدم و بعدش که جواب میده فقط اشک می ریزم که اینهمه محبت تو وجود این بشر و این حجم از مهر در وجود یک انسان بی بدیله... دلم برای "غ.ز" هم تنگ میشه وقتی همین دو روز پیش فهمیدم علت دانشگاه نیومدناش انصراف دادنش تو تابستون بوده... برای اینکه چقدر سر به سرش میذاشتم و میخندیدیم باهم... و کلی قرار داشتیم که بریم استادهای مشترک دوران دبیرستان رو ببینیم و هیچوقت نشد... دلم برای "پ.ک" خیلی وقتا تنگ میشه که هیچوقت ازم سراغ نمی گیره اما وقتی بهش پیام میدم و بهم میگه "آبجی کوچیکه" بال در میارم و خودش نمیدونه صحبت کردن باهاش چقدر حالم رو عوض می کنه و همیشه خودشو اینقدر ازم دریغ می کنه... دلم برای "م.د" هم تنگ میشه وقتی می بینم چندماه قبل فوتش باهام درد دل کرد و من هیچوقت قدر صحبت کردن باهاش رو ندونستم و همیشه افسوس میخورم... دلم برای لحظه های ناب زندگیم تنگ میشه که بعضی موقع ها به خودم میگم حاضرم هرچی دارم رو بدم که اون لحظه دوباره تکرار بشه برام... همون لحظه ها که باعث شدن دختر قوی تری بشم و "س" بهم میگه تو پتانسیل این رو هم داری که حتی بهتر و قوی تر عمل کنی و دلم رو با حرفاش گرم میکنه... آره من آدمِ حسِ دلتنگی های گاه و بیگاهم... همون اشک ریختن های یواشکی...

تعریف و تمجید همیشه برای آدم خوشایند میتونه باشه قطعا ... حداقل برای من... گرچه ممکنه باعث بشه دچار کمال گرایی منفی بشم که هیچوقت از عملکرد و تلاشم راضی نباشم... فکر کنم هرچی تلاش می کنم کمه و باید بیشتر به خودم سخت بگیرم...اما این سختگیری ها رو دوست دارم ... انگار دچار یه مازوخیسمی باشم که این همه سخت کوشی پرتم کنه به یه سری قله که برای خودم تعریف کرده بودم و بهشون برسم ، و هی قله بعدی و بعدی....همکلاسی های خوبم که همیشه ازم تعریف می کردن و خیلی جاها باعث شده بفهمم هنوز من رو قبول دارن و ازم انتظار دارن و لقب هایی مثل شاخص بهم میدن (حالا شاخص هم نه! کلمه دیگه ای که حتی تلفظش هم دوست ندارم :دی) دوست عزیزی که بهم یادآوری میکنه و هی کمک میکنه که فلان اسکیل و مهارت باید جزء لاینفکه علمی که یاد می گیری باشه و غیر این عقب میفتی... و کلی هم کمک های دلسوزانه که حتی از دانشگاه خودش میاد تا جزواتش رو بهم برسونه و خیلی اصرار داره من دکتر بشم!... بودن کنار اینها حس خوبی بهم میده که باعث میشه یادم بیاد هنوزم خیلی ها منتظر درخشیدن و موفقیتم هستن :)


اول اردیبهشت 1396

یه سری هدف دارم باید بهشون برسم هرطوری هست،خدایا کمک کن تو این یک ماه تا شروع امتحانات ترم و میان امتحانات میان ترم و المپیاد و پروژه و هزار تا کار جورواجور به اونی که خودت میدونی هدف اصلیمه برسم. کمک کن خدایا. باید برسم خلاصه. تلاش و انگیزه ام زیاد بشه. وقت تلف کنیم کمتر شه. خوابهای وسط روزم کمتر بشه. حرف زدنام و بوفه رفتن های دانشگاه کمتر بشه. برنامه ریزی بیشتر بشه. مدون بودنم بیشتر بشه. اراده و پشتکارم بیشتر شه. مایوس شدن هام کمتر شه. موفقیت هام بیشتر شه. خلاصه هرچی خوبی و مفیده زیاد و هرچی مضره کم بشه. مرسی خداجون. :)

خیلی وقته ننوشتم و دور شدم از نوشتن... شاید لازم باشه بیشتر رو بیارم به دنیای درون خودم با نوشتن و خوندن... مثل قدیما... چه قدر دلم تنگ شده برای روزهای اول وبلاگ نویسی تو بلاگفا و ایام نوجوانیم...
حالا ایام جوانیه و مشکلی نیست میشه دوباره نوشت و شروع کرد :) از اتفاقات خوب و بد این دوره ای که گذشت... از زندگی، امید، آرزو و اهداف، دانشگاه ،ترس، تغییراتی که تو این فی ما بین رخ داده... هنوزم میشه درباره همشون کلی حرف چیده شه، حتی کج و معوج تو ذهنم... می نویسم که رها شم از این شلوغی ذهن ... می نویسم :)